از ادعاهای مارکسیستها در جهان همواره علمی بودن آنها است. آنها نظریه کمونیسم را که بعداً توسط کسانی چون آلن بدیو به فرضیه فروکاهیده شد یکی از وجوهات علمی نگرش خود تلقی میکنند. این وهم بزرگ به گونهای است که شوروی به هنگام سقوط را برخی دولت علمی میدانستند. این ادعاها البته ریشه در تفکر مارکس دارد؛ مارکس و انگلس ادعا میکردند که راهنمای کارشان تحلیلهای علمی و نه آرمانهای ایدئالیستی است، و انگلس بر این باور بود که فلسفهای ماتریالیستی (مادیگرایانه) ابداع کرده که اساس معرفتشناختی علوم طبیعی و اجتماعی به شمار میرود. یکی از ابزارهای عوامفریبانه در دست چپها همین موضوع علم است. میتوان این بحث را پیش کشید که علت اصلی به قدرت رسیدن بلشویکها این بود که ادعا میکردند در همهی کارهای خود از نظریه علمی تکامل تاریخی پیروی میکنند. بحث علمی بودن همواره وهن بزرگی مقابل مخاطب عام ایجاد میکند و کمونیستها این حربه را خوب میدانستند. برخی از دانشمندان نیز در این ائتلاف با حزب کمونیسم شوروی شرکت داشتند. مثلا یکی از این دانشمندان این دوره کسی گاستِف، شاعر آیندهگرا و سرایندهی شعرِ کارگران، بود. گاستف «مؤسسهی مرکزی کار» را به منظور مطالعه حرکت بدن کارگران تأسیس کرد تا بتواند بازده کار و بهرهوری را افزایش دهد. علم ژنتیک عرصهای پر جنبوجوش بود. سرگئی چتوِریکوف کارهای مبتکرانهای در زمینهی ژنتیکِ جمعیت انجام داد. ایلیا ایوانوف در مورد پیوند نژاد انسان و شامپانزه تحقیق کرد. دلیل انتخاب موضوعات بالا اثبات ایدئولوژی مارکسی بود.
کمونیستها بودجه علم مورد نظر خود را افزایش دادند و دولت به دنبال توسعه علم مدنظر خود بودند. همه اینها در حالی انجام میشد که کشور درگیر کمبود غذا، کمبود گرما، کمبود تجهیزات و حتی کمبود مجلههای علمی بود. نیکولای واویلوف، متخصص برجستهی علم ژنتیک و پرورش گیاه در شوروی، دانشمندی دیگر به نام لیسنکو را تشویق میکرد که پژوهشهای خود را ادامه دهد. لیسِنکو پیرو نظریهای بود که اعتقاد داشت ویژگیهای اکتسابی میتوانند موروثی شوند؛ این نظریه البته امروز مضحک به نظر میرسد ولی در دوران شوروی توسط کمونیستها پرطرفدار بود. جالب آنکه لیسنکو منکر وجود ژن بود؛ نظریات او ناشی از ایدئولوژی بود در نتیجه او حملات سیاسی به علم ژنتیک انجام میداد. آنها به دنبال تأسیس انسان طراز نوین به کمک علم بودند و در نتیجه هر چیز مخالف آن را با نام علم تخطئه میکردند. لیسنکو مخالفینی داشت. اما استالین پشتیبان او بود. این در حالی است که روش کاملاً غیرعلمیِ بررسیهای او، نتیجه واقعی شیوه لیسنکو بود. شواهد ارائه شده از سوی این دانشمند کمونیست افواهی بود و هیچ چیزی از نتایج آماری در آن دیده نمیشد. هیچ تلاش جدی برای سنجش عملیِ روشهای گوناگون از سوی او انجام نمیشد. اما آنچه در این باره و نتایج دستوری علم در دوران شوروی مهم است، پشتیبانی استالین از لیسنکو در سال ١٩۴٨ است که آن را میتوان نمونه آشکاری از استفاده استالین از قدرت برای تعیین آنچه دانش علمی به حساب میآمد، دانست.
جالب آنکه مایکل پولانی فیلسوف علم زمانی که از سوی آکادمی علوم کمونیستها به شوروی دعوت شد تا از دستاوردهای علمی آنها به همراه دیگر دانشمندان دیدن کند متوجه دستوری بودن نتایج علمی آنها شد. او فهمید که دانشمندان شوروی دستوراتی را دریافت میکنند که نتایج علمی آنها بدان منتج شود. نتیجه این سفر پولانی به شوروی کتابی به نام تحقیر آزادی شد. او در این کتاب از حقارت آزادی علم سخن میراند. پولانی تنها منتقد علم کمونیستی نبود؛ واتسلاف هاول که در ایران با کتاب قدرت بیقدرتان معروف است، نیز با این نگرش مخالف بود. او که بر عکس پولانی در کشور شوراها زندگی میکرد و بنا به اقلیم محل سکونت خود دیدگاه راز ورزانهتری را اتخاذ کرده بود، کمونیسم شوروی را وجه افراطی منحرفی از این باور میدانستند که هستی را میتوان نظامی دانست که قوانین جهانشمول معدودی بر آن حاکم است و میتوان آن را به نفع بشریت هدایت کرد.
آنچه درباره علم در شوروی میتوان گفت این است که آنها با جعل علم، به دنبال برساخت انسان طراز نوین بودند. انسانی که آنها میخواستند این بود که تاریخ بشر را در پیشا تاریخ کمونیسم منهدم و با اتکا به ایدئولوژی مارکسیستی دوباره بسازند. آنها انسان طراز نوین را در تخیل خود پاک و منزه تصور میکردند که توسط نظام سرمایهداری و بورژوازی به قهقهرا رفته است. به همین منظور بود که آنها از علم به سوی شبه علم حرکت میکردند. شیوهای که ایدئولوژی هنوز هم با برخی از علوم انجام میدهد.
تبادل نظر