نقطه آغاز
علم اقتصاد بر این فرض استوار است که کنش انسان هدفمند است. این بدین معناست که زمانی که افراد کنشی انجام میدهند به دنبال رسیدن به چیزی هستند. منظور من این نیست که کنش انسانها همیشه منطقی و اخلاقی است. دلیل اینکه افراد دست به انجام یک کنش میزنند این است که میخواهند وضعیت کنونی خود را بهتر کنند و انتظار دارند این کنش آنها را به هدفشان برساند. غیرمنطقی بودن و منطقی بودن هدف کنشگر موضوع بحث ما نیست. اینها موضوعاتی فراتر از نظریه اقتصادی هستند. نکته مهم این است که انگیزه کنش آنها نتیجهای است که در ذهنشان انتظار وقوع آن را دارند.
دلیل اینکه چرا مردم برای برخی چیزها ارزش قائل هستند اما برای برخی دیگر ارزش قائل نیستند برای ما موضوعیتی ندارد. برای بسیاری شاید عجیب باشد که چرا علم اقتصاد به این موضوع نمیپردازد. رویاها، فانتزیها و تصورات افراد تنها زمانی برای علم اقتصاد اهمیت دارند که افراد بر اساس آنها رفتار کنند. اگر شما رویایی داشته باشید و برای رسیدن به آن کاری نکنید، به آن نمیرسید و فقط در حد یک رویا باقی میماند و اثری در دنیای بیرون نخواهد گذاشت که علم اقتصاد بتواند آن را مطالعه کند. تنها رویا داشتن در جهان واقعی تغییری ایجاد نمیکند و صرف آرزو کردن باعث نمیشود شما به اهدافتان برسید! به همین دلیل، مطالعه کنش انسانی نقطه آغاز خوبی برای مطالعه پدیدههای اجتماعی است. ما با عمل کردن جهان را تغییر میدهیم.
تشریح کنش انسانی
کنش به معنای رفتار هدفمند است. این تعریف از کنش به ما بینشی شگفتانگیز برای فهم ارتباطات انسانی میدهد. این بینش به ما دانشی فراتر از آن چیزی که عامه مردم فکر میکنند، ارائه میدهد. اقتصاددان مشهور، لودویگ فون میزس به ما نشان داد که نظریههای اقتصادی میتوانند از دل همین مفهوم ساده شکل بگیرند.
بیایید به موضوعات مختلفی در جهان بنگریم که با صرف قبول کردن معنیدار بودن کنش، میتوانیم آنها را بفهمیم. قبلتر اشاره کردیم که کنشهای ما برای رسیدن به هدفی انجام میشوند که از نظر ما منطقی است. ما میدانیم که کنشها برای دستیابی به چیزی انجام میشوند که کنشگر آنها را مفید میداند. به عبارت دیگر، کنشها برای دستیابی به چیزی است که برای فرد کنشگر ارزشمند هستند.
از آنجایی که کنشگران در تلاش برای رسیدن به هدفی هستند، ما میتوانیم نتیجه بگیریم که در گذشته آنها به این هدف نرسیدهاند و اکنون اقداماتی انجام میدهند تا وضعیتشان از آنچه که هست، بهتر شود و به هدفشان نزدیکتر شوند. نتیجهگیری دیگری که میتوانیم داشته باشیم این است که کنشگران چیزهایی میخواهند که امروز آنرا ندارند، اما باور دارند با انجام کارهایی میتوانند به آنها دست پیدا کنند. به عبارت دیگر، کنشها اساساً علت و معلول هستند: ما عمل میکنیم زیرا معتقدیم که میتوانیم تغییر ایجاد کنیم.
همچنین میتوانیم بفهمیم که کنشگران فکر میکنند کنش آنها بهترین و شاید تنها روشی است که از طریق آن میتوانند به نتیجه دلخواهشان برسند. اگر اینچنین نبود، دیگر نیازی به انجام کنش نبود! این نکته که تاکنون کنشی انجام ندادهاند به این دلیل است که (۱) نمیدانستند این کنش قابل انجام است. (۲) ابزار انجام آن را نداشتند یا (۳) برایشان اولویت نداشت. تمامی این سه عامل ما را به یک نکته کلیدی در فهم اقتصاد میرساند: کمبود. کمبود بدین معناست که ابزارهای ما برای رسیدن به اهدافمان محدود است و ما باید دست به انتخاب بزنیم. انتخاب کردن به معنای بده بستان است. ما برای رسیدن به یک هدف، باید از اهداف دیگر خود بگذریم.
تبادل نظر