بیایید در یک مثال از استدلال اقتصادی استفاده کنیم؛ مثال ما مبادله میان دو انسان با نامهای آدام و بث هست.
فرض کنید آدام به بث پیشنهاد یک سیب را میدهد و بث به در ازای آن یک لیتر شیر به آدام میدهد. دو راه برای تحلیل این مبادله وجود دارد. یکی مطالعه تجربی آن با مشاهده تبادل در زندگی واقعی و جمعآوری «داده عینی»، یعنی دادههای قابل اندازهگیری قبل، حین و پس از مبادله است. با استفاده از این دادهها، میتوانیم آنچه را که اتفاق افتاده است، توصیف کنیم.
نیازی نیست وارد جزئیات شویم تا ببینیم این روش برای درک معنای مبادله میان این دو نفر مناسب نیست. فقط با مطالعه جزئیات عینی مبادله، نمیتوانیم کشف کنیم که چرا سیب از مالکیت آدام به مالکیت بث منتقل شد و اصلا چرا این توافق صورت گرفت. ما از این دادهها معنایی استخراج نمیکنیم. داده به تنهایی نمیتواند به ما بگوید که تبادلی وجود دارد.
اقتصاد به دنبال چیزی بیشتر از دو گزاره "آدام سیب دارد" و چند دقیقه بعد "آدام شیر دارد" است. اقتصاد به دنبال فهم معنای مبادله برای طرفین آن است. ما میدانیم پشت این مبادله معنایی وجود دارد زیرا طرفین مبادله آن را انتخاب کردند و مبادله خود به خود اتفاق نیفتاده است.
برای مطالعه این موضوع، باید درباره کاری که آدام و بث انجام میدهند، استدلال کنیم. به عبارت دیگر، ما تشخیص میدهیم که هر دوی آنها در واقع عمل میکنند و بنابراین تلاش میکنند تا چیزی را به انجام برسانند. همان طور که لودویگ فون میزس به ما یادآوری میکند، کنش انسانی، رفتاری هدفمند است.
با این درک، به راحتی میتوانیم یک مبادله را شاهد باشیم؛ آدام سیب خود را با شیر بث مبادله کرد. از آنجا که آدام و بث کالاهای خود را رد و بدل کردند، ما همچنین میدانیم که هر دو انتظار داشتند که با آنچه در ازای آن دریافت میکنند وضعیت بهتری داشته باشند. بنابراین، آنها مبادله کردند زیرا آدام ارزش شیر را بالاتر از سیب و بث سیب را ارزشمندتر از شیر میداند.
این نتیجهگیری ممکن است بدیهی به نظر برسد: همه ما این درک اساسی از کنش انسانی را به عنوان یک کنش هدفمند برای رسیدن به هدفی خاص در نظر داشته و انتظار داریم رسیدن به آن، وضعیت کنونی ما را بهبود بخشد. ما به این دلیل عمل میکنیم که خواهان تغییر هستیم و به این دلیل فکر میکنیم این تغییر برای ما بهتر خواهد بود. بر اساس این نکته، ما تبادل آدم و بث را درک میکنیم.
تبادل نظر